چگونه پی میبرید که نگرش تان باعث تضعیف روحیه ی شما می شود و لازم است که تغییر یابد؟
نگرشتان ٬مخرب محسوب می شود اگر :
۱-برآورده کردنش غیر ممکن باشد.
۲-هر چیزی که از کنترل شما خارج است٬ تعیین کننده ی برآورده شدن با نشدن آن باشد
۳-راههای محدودی برای خوشحال کردن شما وجود داشته باشد و راههای زیادی برای ناراحت ساختن شما.
هم اکنون کنترل نگرشهای خود را بدست بگیرید و به سوالات زیر پاسخ کامل بدهید :
۱-چه چیر باعث احساس خوشحالی در شما می شود؟
۲-چه چیز باعث خواهد شد تا احساس کنید که مورد علاقه دیگران هستید؟
۳-چه چیز باعث میشود احساس اطمینان به خود داشته باشید؟
۴-چه چیز باعث میشود تا شما احساس کنید در تمام جنبه های زندگی موفق هستید؟
از مردم انتظار نداشته باشید که مطابق اصول زندگی شما رفتار کنندو خود را با آن منطبق سازند.
خصوصا زمانی که خود نیز اهل گذشت نباشیدو همچنین به خاطر داشته باشید که حتی اگر پیشاپیش نیز٬ دیگران را از اصول زندگی خود مطلع سازید٬ باز هم ممکن است سوء تفاهمهائی رخ دهد.
اگر در زندگی٬ دنبال عمیق ترین احساس رضایتمندی هستیم٬ تنها از یک راه می توانیم آن را بدست بیاوریم و آن این است که بدانیم بالاترین ارزش زندگی مان چیست و بعد خود را برای رسیدن به آن متعهد کنیم.
۳۶۵ گام تا موفقیت
Problems are not permanent. Only your soul is permanent
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
پیادهروی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق میریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازهبان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»
دروازهبان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم.»
دروازهبان به چشمه اشاره کرد و گفت: «میتوانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان میخواهد بوشید.»
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعهای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: روز به خیر
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنهایم.، من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر که میخواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود!
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند
بخشی از کتاب «شیطان و دوشیزه پریم»، پائولو کوئیلو