رفتم توی آشپز خونه... به به چه بوئی! آبگوشت داشت قل و قل می جوشید و کنارش هم نون تازه٬ از همون نونهائی که منور خانم می پخت ! تکه ای کندم و زدم توی آبگوشت و گذاشتم توی دهنم... به به !
مامان بزرگ اومد تو٬ بهش گفتم : به غذا ناخونک زدم! خندید و گفت : نوش جونت بیا اینم امتحان کن ببین چطور شده... رفت سر تنور در تنور رو برداشت و از توش یه ظرف سفالی در آورد... درش رو برداشت... عطر پلو فضا رو پر کرد... برام یه بشقاب کشید٬ بوش کردم شبیه شیرین پلو بود٬ همینجوری که دو زانو کنار تنور نشسته بود با محبت نگاهم کرد و گفت: بخور دیگه... اولین قاشق رو پر کردم و گذاشتم توی دهنم گفتم: این چیه؟ خیلی خوشمزه است. گفت: نوش جونت بخور تو باید بخوری و بهم لبخند زد٬ لبخندش رو جواب دادم می خواستم قاشق دوم رو بذارم توی دهنم که تلفن زنگ زد... این بی موقع ترین تلفن سده اخیر! بود٬ خواب شیرین مرا بر هم زد!!
... از همین تلفن های تبلیغاتی بود که می خواند آدم رو بزور بفرستند وگاس یا جزایر فلیپین! حسابی شاکی شده بودم!
علی از قیافه من خنده اش گرفته بود گفت: خب حالا مگه چی شده؟!! براش خوابم رو تعریف کردم گفت: خوب اونها ( پدر بزرگ مادربزگم) هم میدونند که تو اینجا غریبی و پدر و مادرت نیستند برای همین خودشون دست به کار شدن
آخه چند روز پیش هم خواب دیدم خونه پدر بزرگم سفره صبونه چیده بودند نان تازه و پینر و گردو ...همه هم نشسته بودند دور تا دور٬ آقاجانم گفت: زودتر چائی رو بیارید که محبوب خیلی گرسنه است
پ.ن. نون های اینجا واقعا قابل خوردن نیست!!یه نووائی درست حسابی ندارند!