دریا آرام٬ نسیمی مطبوع٬ گرمائی دلچسب٬ آسمانی آبی و ما
پارو میزنیم رو به جلو و از اینهمه زیبائی و خوبی لذت میبریم و شکرگزار
اما ناگهان...
قایق کوچک ما اسیر گردابی شده... گردابی پر از علاقه و مهر و نفرت و عشق و دوروئی و حسد و وابستگی و بدبینی و محبت و..
هر کدام به گوشه ای از این قایق چنگ انداخته ایم به امید اینکه به اندازه کافی محکم باشد
میپیچیم و تاب میخوریم و سرگیجه...
تمام میشود آیا؟
و تمام میشود...
تازه میفهمیم که چقدر به دستان هم محتاج بودیم!
کم کم و آهسته آهسته دوباره دریا آرام میشود و میتوان نفس کشید
باز هم شاکریم که آسمان آبی است
...
دوست داشتم رویائی شیرین باشد آنگونه که همیشه تصور میکردم... به کابوس میمانست اما...