ما زنده به آنیم که آرام نگیرم

 دلم برای  باکو تنگ خواهد شد همچنان که سالها دلم برای هوای گرم و دم کرده تهران تنگ شده  بود.

دلم برای  طلوع و غروب حیرت انگیز خورشید و رنگهای بدیعی که روی آبهای خزر می آفریند تنگ خواهد شد همانطور که بارها و بار ها نور کمرنگ غروب آن را درست نوک کوه قبله تصور کرده بودم و دلم هوای خانه کرده بود. 

 

دلم برای بوی آبهای نفت آلود خزر تنگ خواهد شد همانطور که بارها بوی آسفالت داغ سر ظهر تابستان تهران را حس کرده بودم و دلم پر کشیده بود به خیابان ویلا!  

 

دلم برای وقتی که پلیسی چاق و شکم گنده٬ اون چوب دستی! قرمز رنگش رو به طرف ماشین می گیره و به کنار خیابون اشاره می کنه و بعد میاد سلام میده و خودش رو معرفی می کنه و میگه: سندلروز( اسناد ماشین)! تنگ میشه! شاید هیچ کجای دیگه نتونم  همچین صحنه ای رو ببینم! 

 

دلم برای بی خیالی و راحت انگاری مردم تنگ میشه! شاید جائی دیگه مردمی رو که اینقدر از نشستن در رستوران و خوردن و نوشیدن و گوش دادن به ساز و آواز لذت میبرند نبینم!  

 

 

 شاید دلم برای باد های شدید باکو تنگ بشه٬ روزهائی که از نهارخوری برمیگشتیم و از تونل باد! رد میشدیم و من محکم ریتو رو میچسبیدم که باد نبردش! وقتی هائی که همه شکایت می کردند که درست کردن موها توی باکو هیچ فایده ای نداره! 

 

دلم برای بالکن کوچک خونمون تنگ میشه٬ وقتی هائی که آسمون صاف و دریا آروم بود و علی عینک به چشم(داستان داره :) محو تماشای دریا میشد و ما میپرسیدیم : کلاه کاپیتان امروز چه رنگیه؟!    

  

دلم برای همه دوستانی که در این نه سال داشتم خیلی تنگ خواهد شد مثل اونوقتهائی که آلبوم عکس ها مو ورق میزدم و میرفتم به آنروزهای خوش دانشکده و خاطرات و حرف و حدیث ها و دوستی ها و بی خیالی ها و ... و یه دفه دلم برای همه تنگ میشد  حتی خانم و آقای همتی! 

 

دلتنگی ها هست اما باید رفت و باید زندگی نوئی را آغاز کرد...

بعد از این همه وقت!

اوه !چقدر اینجا تار عنکبوت گرفته؟ 

 

اینترنت که هنور نداریم اما دچار یک مشکل حاد! شدم .لپ تاپم بوت ! نمیشه.نمیدونم چه بلائی سرش اومده.اینجا هم همه چیز یه خورده مشکله اگه باکو بودیم با یه تلفن به طاهر همه مشکلات کامپیوتریمون حل میشد. باید دکترش رو پیدا کنم. 

   

من بر می گردم

تبریک

میلاد مولای متقیان امام علی علیه السلام را به همه دوستدارانش تبریک میگم. 

 

در ضمن روز پدر یا روز مرد!! رو به همه آقایونی که این چند ساله اخیر از  غصه نداشتن یه روز مخصوص راحت شده اند رو هم تبریک می گم.البته یکی می گفت: برای همه افرادی که به نوعی مطلوم واقع شده اند یه روز از تقویم اختصاص داده شده مثل روز کارگر٬ روز زن٬ روز معلم یا روز پرستار٬ حالا نمی دونم مرد ها هم در ایران از اینکه به این لیست پیوسته اند خوشحالند یا دلگیر؟ 

اصلا من چیکاره بیدم! مبارکه دیگه بهر حال!

روحش شاد

وقتی دانشگاه قبول شدم هر وقت منو میدید میگفت چه بوی نفتی میدی!! و بلافاصله قهقه میزد و همه از خنده اون می خندیدند. 

وقتی اخبار همه شبکه ها رو بدقت دنبال میکنم و از این شبکه به اون شبکه دنبال خبر می گردم و دخترم دلخور میشد و میپرسه آخه چی می خوای از توی این خبرها؟!! یاد دائی احمد می افتام این همون سوالی بود که ما همیشه ازش داشتیم.می گفتیم دائی خبرها رو از انجز وعده!! اش نگاه می کنه! ‌زمان جنگ توی اون اتاق آخری با آقاجان دوتائی می شستند و رادیو را میذاشتند وسط و از این موج به اون موج به دنبال خبر. به من میگفت  محبوبه یعنی محبوب همه! اووه یه عالمه خاطره دارم همه خوش وشیرین .

 

چقدر ناگهانی! هیچوقت فکر نمی کردم آمدنم به ایران همزمان بشه با رفتن دائی عزیزم و اونم چه رفتنی. 

خیلی دوست داشتم دختر های دائی رو مثل اون موقع ها که بچه بودند بغل کنم و اشک هاشونو پاک کنم بهشون بگم که چقدر دوستشون دارم و چقدر از دیدن گریه هاشون غمگین می شم. اما تفاوت سنی و این همه سال دوری و فاصله خیلی چیزها رو کمرنگ کرده . دوست داشتم دوباره سر به سر هادی بذارم و بگم هادی کچله! و اون اخم کنه و بگه نخیر ببین چقدر مو دارم! من بگم خوب پس بابات کچله! و اون بخنده و سرش بندازه پایین و با خجالت به باباش نگاه کنه و بگه بابام هم مو داره ! باورش خیلی سخته٬ دائی خیلی زود رفت. وخیلی زود یک هفته شد . 

می دونم که یادش و خاطره مهربونی و خنده هاش همیشه توی دل ما و همه کسانی که میشناختنش زنده خواهد بود.امیدوارم روحش هم شاد و آزاد باشه        و  هر دو هم دائی و هم آقاجان که دیروز دومین سالگردرحلتش بود روحشون قرین رحمت الهی باشه

کاش

کاش خدا باز هم با بنده هاش حرف میزد 

 کاش خدا باز هم نافرمونها رو سنگ می کرد
کاش خدا می گفت: فریاد اعتراضتون رو شنیدم
کاش خدا فکری به حال مسلمونا می کرد  

کاش خدا پرده ها رو کنار میزد

 کاش خدا همه دست ها رو  رو می کرد  

 کاشکی ما بجای سر٬ دلمون پر میشد از خدا 

کاشکی ما به جای دل ٬ سر مون پر میشد از دعا 

 کاشکی این روزها تموم میشد 

کاشکی سرنوشتمون همون میشد! 

یه نفر؟

داشتم فکر می کردم بالاخره یه نفر از نتیجه خوشحال بود همونی که صداش رو کشیده  بود رو سرش و با صدای گرفته اش داد میزد:.... عشق است! 

البته من واقعا نفهمیدم چرا اونقدر کبکش خروس می خوند!!