حاضر جوابی

میخوام ببرمش حموم ولی از اون روزهاست که خیال اومدن نداره

من: عزیز مامان کیه؟

رادین: یادین!

من: عشق مامان کیه؟

رادین: یادین!

من: عسل مامان کیه؟

رادین: یادین!

من : کی میخواد باهاش بازی کنم؟

رادین : یادییییین!

من: کی میخواد بره حموم؟

رادین: زازاااااااا! 


خدمات پزشکی

هر دفعه که گذرم به بیمارستان میافته ناخوداگاه شروع میکنم به مقایسه ، از همون دم پذیرش که اصلا نه بوی الکلی میاد و نه نگهبان اخموئی دم در ایستاده. رفتار خوب و صبورانه مسئول پذیرش ، توضیحات کامل و در اخر میپرسه: سوالی داری؟ و با حوصله بهت جواب میده. 

توی بخش هم همینطور پرستار خودشو معرفی میکنه و در مورد همه چیز و تمام اتفاقات و بلاهائی ! که قراره سرت بیارن توضیح میده و میپرسه : سوالی داری؟


همینطور به ترتبیب روند کارها پیش میره به موقع و سر وقت و همه اول خودشونو معرفی میکنن ، با اینکه اسمشون روی  لباسشون هست ، و بعد در مورد اینکه قراره چکار کنن توضیح میدن. 

پرستارها انگار با خواهر خودشون و یا دختر خودشون حرف میزنن خیلی مهربون ومرتب میپرسن که به اندازه کافی گرمم هست ؟ پتو اضافه نمیخوام؟

( اولین باری که تو بیمارستان شرکت نفت رفتم اتاق عمل و داشتم از سرما میلرزیدم و دندونهام تیریک تیریک بهم میخورد به پرستار گفتم: خیلی سرده! گفت: اتاق عمل دیگه! اون لامپهای چندتایی بالای سرم رو روشن کرد و گفت الان بیهوش میشی دیگه سرما رو حس نمیکنی !! )

قراره فقط یه روز اینجا باشم و بعد از ریکاوری رفتم توی بخش عملهای یک روزه ، اونجا هم همینطور منظم و مرتب و مهربون و با حوصله ... خدایا شکر شاید خوبهاش نصیب من شده:)


دو بار توی ایران رفتم اتاق عمل و چند روزی تو بیمارستان بودم از هیچکدوم خاطره خوبی ندارم نه از اون پرستاری که اون میله ای که سرم بهش وصل بود رو چنان هل داد که سوزن از تو دستم در اومد نه از اون یکی که تو پایین اومدن از تخت کمکم نکرد و گفت : لوس نشو خودت بیا!  نه از اون یکی که وقتی موقع بهوش اومدن داشتم جیغ میزدم  دو سه تا زد تو گوشم گفت: هوووی! چه خبرته!!!؟!و نه.... اوه قصه اش طولانیه... باز هم خدا رو شکر شاید اگر اونها نبودن قدر اینها رو اونطور که باید نمیدونستم. 

امیدوارم روزی بیاد که دکتر و پرستارهای سرزمین ما هم بدونند که برای چی اونجا هستند البته من فقط تجربیات شخصی خودم رو بیان کردم و میدونم که زیادند دکتر و پرستارهائی که زندگیشون رو وقف خدمت به مریض های هموطن کرده اند خدا زیادشون کنه. 


میکی ماوس

دیشب شب سال نو مسیحی، به دعوت یکی از دوستان ، با جمع کثیری از ایرانی هائی که نمیشناختیم در منزل ایشون گرد هم امده بودیم تا منتظر ساعت ١٢ نیمه شب بشیم! 

داخل پرانتز بگم که برای ما که تحویل سال با گردش یک ساله زمین با احتساب ثانیه ها  معنی پیدا میکنه این نوع تحویل سال زیاد عقلانی به نظر نمیرسه اما بهر حال بهانه ای است برای دور هم بودن و ...

بچه ها حسابی دنیا به کامشون بود و بازی میکردن و مثل همیشه پسرک ( لوس به تعبیر خواهرش) ما میخواست که من پیشش باشم منهم بدم نمی اومد که از اون قیل و قال بدور توی زیر زمین بشینم و بازیشون رو تماشا کنم البته با یه دوست دیگه که پسر اون هم مشغول بازی بود.


رادین پیش من سرگرم یه ماشین بود که یه دفه:


صوفی: نیکی؟... نیکی..؟

رادین با تعجب و چشمان گرد شده سرش رو بلند کرد و رو به من: میکی؟...میکی؟

من که میدونستم چقدر عاشق میکی ماوسه گفتم: نه مامان جون! نیکی!

دوباره گفت: مینی؟.. مینی؟..

گفتم: نیکی ببین اسم اون....

دیگه منتظر بقیه حرفم نموند ماشین رو انداخت رو زمین و بدو بدو " میکی میکی "گویان رفت به سمت پله ها....

کلی خندیدیم.فکر کرده بود میکی هم اینجاست و نمیخواست شانس دیدنش رو از دست بده:))))


جای همه دوستان خالی خوش گذشت با تشکر فراوان از صاحبخانه. بالاخره سال هم با صدای انفجار در شامپاین  تحویل شد و رادین فکر کرد موشک بود رفت هوا! و شروع کرد به شمارش : ناین... نه ... ایت... فووووژژژژ! 




امیدوارم سال جدید همراه با ذهن و فکر جدید و سرشار از خوبی و زیبائی برای همه ما باشه.






یادداشتهایی که منتشر نشد!

دریا آرام٬ نسیمی مطبوع٬ گرمائی دلچسب٬ آسمانی آبی و ما 

پارو میزنیم رو به جلو و از اینهمه زیبائی و خوبی لذت میبریم و شکرگزار 

اما ناگهان... 

قایق کوچک ما اسیر گردابی شده... گردابی پر از علاقه و مهر و نفرت و عشق و دوروئی و حسد و وابستگی و بدبینی و محبت و.. 

 هر کدام به گوشه ای از این قایق چنگ انداخته ایم به امید اینکه به اندازه کافی محکم باشد 

میپیچیم و تاب میخوریم و سرگیجه... 

تمام میشود آیا؟ 

و تمام میشود... 

تازه میفهمیم که چقدر به دستان هم محتاج بودیم! 

کم کم و آهسته آهسته دوباره دریا آرام میشود و میتوان نفس کشید 

باز هم شاکریم که آسمان آبی است 

... 

دوست داشتم رویائی شیرین باشد آنگونه که همیشه تصور میکردم... به کابوس میمانست اما...

سلام مجدد

امروز خواهر عزیزم بهم یاد اوری کرد که یکساله که ننوشتم!

میشه گفت کاملا اینجا رو فراموش کرده بودم حتی برای وارد شدن به صفحه مجبور شدم کمی فکر کنم که ای دی و پسورد چی بود!

وقتی حرف برای گفتن زیاد میشه ، وقتی نمیدونی از کجا شروع کنی ، وقتی بیشتر دوستان دیگه نیستن ، وقتی احساس کنی چیزهایی که میگی ایا ارزش خوندن داره و یا اینکه اصلا ارزش بیادموندن اونوقت که سکوت میکنی....

شاید دوباره برگشتم و از زندگی در اینجا نوشتم زندگی در اخر دنیا... بقول علی اگه یه ذره دیگه بری اونور میافتی تو اب...

پایان نامه!

به پایان آمد این دفتر... حکایت همچنات باقی است 

همدردی

یه دردی هست  اینجا وسط پشت _ سرم، بین _ دو تا کتفم، نزدیک گردنم. یه درد _ نفس بر، یه درد _‌تلخ. 

مهتاب