خیلی دوست دارم خودمو توی این بازی شرکت بدم ! اما هر چی فکر می کنم هیچی به ذهنم نمی رسه !
یعنی این همه سال ! نه راز مگوئی ! نه شیرینکاریئی ! نه خدمتی ! نه اذیتی ! نه هیچی ؟!!
باید بیشتر فکر کنم اینجوری خیلی بی مصرفم !!!
- باشه وقتی از تهران برگشتم بهش فکر می کنم شایدم رفتم اونجا و خاطرات زنده شد و یه چیزهائی یادم اومد !!
عمو جون سلام ... وبلاگ زیبایی دارید ... خوشحال می شوم به وبلاگم بیایی و باهم تبادل لینک داشته باشیم ...چشم براهتم ...
یازی همیشه خوب نیست . بخصوص که بخواد به عمق وجود آدم حمله کنه . فکر نکنم اینقدر که می گی بی مصرف باشی . اگه یه کم فکر کنی می بینی اینقدر راز نگفته داری که یه سینه گشاد می خواد برا نگهداریشون.
خوش باشی
سلام . خوبی؟ سفر خوبی داشته باشی مثل همیشه زیبا مینویسی . موفق باشی
محبوب عزیزم سلام :
من اومدم تا برای بازی دعوتت کنم ...
اومدی منتظر نوشته هات هستم
من اپم ....
منم دقیقاْ همین مشکل رو دارم.راستی نظر این دوستان منو مرد!
بی هیچی که نمیشه ! حتما کارنیکو فراوان دارید
آب و هوای پاکیزه تهران مطمئنا شفا بخشه!!
خوش بگذره
سلام . خوبی؟کجایی؟نمی خوای آپ کنی؟