عجله

وب گردی هام هم با عجله و هول هولکی شده! 

مثل غذا خوردنم٬ مثل غذا پختنم٬ مثل خوابیدنم٬ مثل حمام رفتنم٬‌ مثل... 

 

درست میشه... 

تجربه جدبد

برف بسیار زیبائی از بعد از ظهر شروع به بارش کرده٬ درختهائی که لباس سبزشون رو تازه پوشیده بودند حالا تور سفیدی هم روشون کشیده شده و منظره ای بسیار چشم نواز در قاب پنجره آفریده شده.  

جای همه دوستان خالی! 

 

انتظار

صدای نتی تازه به سمفونی حیات افزوده میشود.

شادباش بهاری نو

 

سال نو بر همه دوستان مبارک باد 

آرزو دارم عمو نوروز با خودش صلح و آرامش جهانی بهمراه بیاره. 

روزهائی سرشار از شادی و پیروزی منتظر ماست

المپیک ۲۰۱۰

 

 

 

واقعا خیلی عجیب بود ! ‌نیم ثانیه! هم نشد٬ خیلی خرسند از اینکه ایران هم در این رقابت ها شرکت داره و مهمتر اینکه یه خانم هم برای اولین بار قراره مسابقه بده٬ منتظر رژه تیم ایران شدیم اماتو همین نیم ثانیه فقط دوتا ستون مشکی دیدم و دیگر هیچ!! یعنی آخر سلیقه و هماهنگی در پوشیدن لباس در جائی که همه سعی در نشان دادن فرهنگ خود داشتند! توی اون همه سفیدی و رنگ؟! 

شاید عزادار حوادث اخیر هستند!!!

قورباغه شکمو

 

 

حیوونی فکر کرده حشرات شب تاب هستند٬ این هم از دردسرهای درخت کریسمس برای طبیعت! 

خوشبختانه صاحب درخت تونسته قورباغه رو قانع کنه و نجاتش بده

تلفن بی موقع

رفتم توی آشپز خونه... به به چه بوئی! آبگوشت داشت قل و قل می جوشید و کنارش هم نون تازه٬  از همون نونهائی که منور خانم می پخت ! تکه ای کندم و زدم توی آبگوشت و گذاشتم توی دهنم... به به ! 

مامان بزرگ اومد تو٬ بهش گفتم : به غذا ناخونک زدم!‌ خندید و گفت : نوش جونت بیا اینم امتحان کن ببین چطور شده... رفت سر تنور در تنور رو برداشت و از توش یه ظرف سفالی در آورد... درش رو برداشت... عطر پلو فضا رو پر کرد... برام  یه بشقاب کشید٬ بوش کردم شبیه شیرین پلو بود٬ همینجوری که دو زانو کنار تنور نشسته بود با محبت نگاهم کرد و گفت: بخور دیگه... اولین قاشق  رو پر کردم و گذاشتم توی دهنم گفتم: این چیه؟ خیلی خوشمزه است. گفت: نوش جونت بخور تو باید بخوری و بهم لبخند زد٬ لبخندش رو جواب دادم می خواستم قاشق دوم رو بذارم توی دهنم که تلفن زنگ زد... این بی موقع ترین تلفن سده اخیر! بود٬ خواب شیرین مرا بر هم زد!! 

... از همین تلفن های تبلیغاتی بود که می خواند آدم رو بزور بفرستند وگاس یا جزایر فلیپین! حسابی شاکی شده بودم! 

 

علی از قیافه من خنده اش گرفته بود گفت: خب حالا مگه چی شده؟!! براش خوابم رو تعریف کردم  گفت: خوب اونها ( پدر بزرگ مادربزگم) هم میدونند که تو اینجا غریبی و پدر و مادرت نیستند برای همین خودشون دست به کار شدن 

 

آخه چند روز پیش هم خواب دیدم خونه پدر بزرگم سفره صبونه چیده بودند نان تازه و پینر و گردو ...همه هم نشسته بودند دور تا دور٬ آقاجانم گفت: زودتر چائی رو  بیارید که محبوب خیلی گرسنه است  

 

پ.ن. نون های اینجا واقعا قابل خوردن نیست!!یه نووائی درست حسابی ندارند!