استاد ادبیات فارسی

ادبیات فارسی۱ جزو اولین درسهائی بود که توی ترم اول بهمون دادند در واقع ترم اول بجز ادبیات و معارف اسلامی از درسهای اصلی٬ درس دیگه ای نداشتیم. بقیه اش زبان انگلیسی و کلکولس و باز هم زبان انگلیسی! 

خودش رو اینطور معرفی کرد: من علی اصغر خبره زاده هستم٬ حالا یه سیدی هم اول اسمم هست. و این آغاز مخالفت عده ای بود که اون زمانهای درست بعد از اتمام جنگ و رحلت٬ آتیششون هنوز تند بود.یادمه بعد از کلاس یکی از دختر ها خیلی شاکی شده بود و می گفت: بیاید بریم اعتراض کنیم بگیم این استاد رو نمی خوایم!  

یه عده هم گیر دادند به قیافه اش! سیبل و موهای کاملا سفید٬ قد کوتاه٬ صورت برنزه!

از کتابهائی که ترجمه کرده گفت٬ من فقط دکتر ژیواگو رو می شناختم. 

جزوه ای کتاب مانند تهیه کرده بود که پر بود از مطالب و داستانها و اشعار گلچین شده٬ که سر کلاس تدریس می کرد. 

شعر های اخوان ثالث٬ ترجیح می داد خودش بخونه٬ وقتی می خوند و تفسیر میکرد انگار ما رو به عالم دیگه ای میبرد. آگاهی٬ مقایسه٬ بینش!  

زمستان است... 

 اشعار نظامی گنجوی٬ خوندن اشعار خسرو و شیرین باز هم باعث جنجالی دیگه ای شد. 

همون روز اول بهمون گفت: یه دفتر بر میدارید و خاطره می نویسید٬ هر روز٬ آخر سال دفتر ها رو می بینم و نمره میدم اضافه میشه به نمره آخر ترم. و همین اجبار استاد٬ شد یکی از بهترین روزمرگی های من در طول مدت دانشجوئی و بعد از اون. بگذریم که شب امتحان خیلی ها برای پر کردن دفتر از روی دفتر هم خاطره کپی می کردند به امید اینکه استاد نفهمه و نمره ای بگیرند!   

 

یعضی از روزها می گفت هر کی دوست داره بیاد خاطر ه اش رو بخونه! یکی از دوستان بود که خیلی نوشته هاشو دوست داشتم همیشه اصرار می کردیم که اون بره بخونه.اولین خاطره اش مال روزی بود که پیاده از میدون ولیعصر راه افتاده بود به سمت بالا و هر چی دیده بود با قلمی بسیار زیبا و تاثیر گذارنوشته بود.از مغازه ها از دستفروش ها  از پسرکی که مشق می نوشت و یه ترازو جلوش گذاشته بود...

 

روزی که اخوان ثالث به رحمت خدا رفت٬ استاد نیومد با استاد معارف ( که با هم مثل کارد و پنیر بودند) صحبت کردیم که دو گروه با هم بشینیم سر یه کلاس تا زودتر بریم! قبول کرد و گفت: چرا نیومده؟ حتما الان زیر تابوت اخوان رو گرفته! 

چند ترمی استاد ادبیات دانشکده بود ٬ تا وقتی که سر و کله تند روها پیدا شد و دیگه نذاشتند بیاد! نه اون و نه استاد معارف! دانشجو هائی که بیشتر در جستجوی دردسر و نام بودند تا دانش! 

 

امرو دیگه٬ استاد توی این دنیا نیست لینک اما کتابهاش ٬‌زحماتش٬ رهنمودهاش و یادش همیشه در دل دوستدارانش خواهد بود. روحش شاد.

نظرات 13 + ارسال نظر
ندا جمعه 2 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 11:51 ق.ظ

چقدر خوبه یه استاد اونقدر رو شاگرداش تاثیر بذاره که حتی بعد از نبو دنش هم ازش یاد کنن
درست مثل پدر من اونکه یه معلم ساده بود ولی محبوب شاید باور نکنی همین پارسال یه عکس خواسته بودن برای یکی از دبیرستانای شهر کوچیکمون تجلیل از معلمان نمونه شهر
تجلیل ازکسی که ۲۶ ساله رفته ولی هنوز یاد و خاطرش باقیه

خدا رحمتش کنه.واقعا نمونه بود.

همکلاسی جمعه 2 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 05:19 ب.ظ

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما

خداوند بیامرزد استاد را .

ز یبای زندگی جمعه 2 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 09:52 ب.ظ

برای مسعود خوندم مطلبت رو.میگه آره استاد خیلی خوبی بود و خیلی باسواد بود.میگه دوست جلال آل احمد بوده........روحش شاد.
خیلی برام جالب بود که دکتر ژیواگو ترجمه ایشونه.......

مرضیه شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:29 ب.ظ

سلام محبوبه جون ما هم دلمون براتون تنگ شده مشتاق دیداریم وای چقدر تو این چند روزه مطلب گذاشتی .
در مورد این استادتون وحید هم واسم گفته بود ولی این گفته ها چقدر فرق میکنه وقتی از زبان یه خانوم و با احساس بیان میشه
روحش شاد

مهتاب شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 04:46 ب.ظ http://aeenehomahtab.persianblog.ir

روحش شاد :(

پیمانه شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:13 ب.ظ http://pn1350.blogfa.com/

سلام . استاد شما و سایر معلم های خوب و دلسوز مثل او هرگز نمی میرند آنها در دل دانشجویانشان همیشه زنده اند . روحش شاد !

همینطوره.

ز یبای زندگی یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 09:51 ق.ظ

محبوب جان کلی خندیدم با دیدن عکسهای جالب ایمیل فورواردیت........ممنونم

کیهان یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 11:19 ق.ظ http://mkihan.blogfa.com

درود عزیز
بله...سالها پیش سال ۱۳۶۳ برای اینکه زبان فارسیم را بهبود بدم رفتم سر کلاس زبان و ادبیات فارسی
اسم استاد هنوز یادمه سید ابولفضل میر عابدینی.استاد نازنینی بود خدایش حقظ کناد اگر زنده است
خیلی خوشحال شد و همان روز اول گفت تو باید هر هفته یه داستان کوتاه بنویسی ...من که نیازی به نمره نداشتم
راستش اولین بار که می خواستم داستان بنویسم قلبم به تندی شروع به تپش کرد مانند این بود که دارم کار خلاقی دزدکی انجام میدم
داستان را که بهش دادم هفته بعد مرا صدا زد و گفت بیا و داستانت را بخوان ...خودت خدس بزن جه خالی داشتم
اما بعد از حدود ۲ ماه من نیز مثل دیگران بودم و استاد می گفت از دیگران هم بهتر حال آنکه آنها دانشجویان زبان فارسی بودند و فارس زبان و من پرت شده ای از دیار غربت در حایی که فکر می کردم ریشه دارم
مرسی برای همه چی

ز یبای زندگی سه‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 08:59 ق.ظ

محبوب خانوم گل یک دنیا ممنونم از این راهنماییهات عزیزم...همیشه از طرز فکرت خوشم میومد.راستش رو بخوای از روزی که دیدمت و ازت پرسیدم چطوری با دخترت رفتار میکنی که اینقدر خانومه تا الان که خودم هم یه دختر دارم همیشه به فکر این بودم که درست باهاش رفتار کنم.خیلی چیزها رو رعایت کردم و واقعن نتیجه گرفتم.یکیش همین احترام به بچه و عقایدشه و خطاب کردنش با شما و نه تو.که حالا اون هم همه رو با شما خطاب میکنه..........همیشه منو راهنمایی کن مثل یه خواهر بزرگتر.............ممنونم.

شما لطف دارید.شما استاد مائی:)

رضا سیدی سه‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 12:05 ب.ظ http://rezasayyedi.blogspot.com/

خبره زاده هم مرد و چهره ماندگار نشد !

بله!

پونه چهارشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 03:25 ق.ظ http://pooneh55.blogfa.com

بعضی ها واقعا جاودانه در اذهان باقی میمانند
و عجیبه که میان این همه استاد و معلم من هم اسم استاد های ادبیات فارسیمون یادم مونده

نقی زاده دوشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 06:31 ب.ظ http://yousefnagizadeh.blogfa.com/

به نام خدا
یادداشتی از طرف خدا
به: شما
تاریخ : امروز
از: خالق
موضوع : خودت
من خدا هستم. امروز من همه مشکلاتت را اداره میکنم .
لطفا به خاطر داشته باش که من به کمک تو نیاز ندارم. اگر در زندگی وضعیتی برایت پیش آید که قادر به اداره کردن آن نیستی، برای رفع کردن آن تلاش نکن .
آنرا در صندوق( برای خدا تا انجام دهد) بگذار . همه چیز انجام خواهد شد ولی در زمان مورد نظر من ، نه تو !
وقتی که مطلبی را در صندوق من گذاشتی ، همواره با اضطراب دنبال(پیگیری) نکن .
در عوض روی تمام چیزهای عالی و شگفت انگیزی که الان در زندگی ات وجود دارد تمرکز کن .
ناامید نشو ، توی دنیا مردمی هستند که رانندگی برای آنها یک امتیاز بزرگ است.
شاید یک روز بد در محل کارت داشته باشی : به مردی فکر کن که سالهاست بیکار است و شغلی ندارد.
ممکنه غصه زودگذر بودن تعطیلات آخر هفته را بخوری: به زنی فکر کن که با تنگدستی وحشتناکی روزی دوازده ساعت ، هفت روز هفته را کار میکند تا فقط شکم فرزندانش را سیر کند.
وقتی که روابط تو رو به تیرگی و بدی میگذارد و دچار یاس میشوی : به انسانی فکر کن که هرگز طعم دوست داشتن و مورد محبت واقع شدن را نچشیده..
وقتی ماشینت خراب میشود و تو مجبوری برای یافتن کمک مایلها پیاده بروی : به معلولی فکر کن که دوست دارد یکبار فرصت راه رفتن داشته باشد.
ممکنه احساس بیهودگی کنی و فکر کنی که اصلا برای چی زندگی میکنی و بپرسی هدف من چیه ؟
شکر گزار باش .
در اینجا کسانی هستند که عمرشان آنقدر کوتاه بوده که فرصت کافی برای زندگی کردن نداشتند.
وقتی متوجه موهات که تازه خاکستری شده در آینه میشی :
به بیمار سرطانی فکر کن که آرزو دارد کاش مویی داشت تا به آن رسیدگی کند.
ممکنه تصمیم بگیری این مطلب رو برای یک دوست بفرستی : متشکرم از شما ، ممکنه در مسیر زندگی آنها تاثیری بگذاری که خودت هرگز نمیدانستی!
سلامت و شاد و موفق باشید
در پناه خالق بی همتا

پژ یکشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:27 ب.ظ

خوش به حالتون که شناختیدش... چه ما آه می کشیم بی آنکه آگهی داشته باشیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد