روشنائی چراغهای خیابان خوشامد گوئی گرم سرمای شبانه ای بود که داشت از راه می رسید.
انحنای نیمکت پارک با ستون فقرات خسته اش آشنا بود .
پتوی پشمی سالویشن آرمی * ٬ دور شانه هایش پیچیده شده و آرامش بخش بود . و یک جفت کفشی که امروز از میان زباله ها پیدا کرده بود کاملا اندازه اش بود .
فکر کرد ٬خدایا٬ زندگی چقدر خوب است .
Gratitude
The Street lights were warm welcome from oncoming chill of darkness
The park bench‘s curvature felt familiar under his tired old spine
The wool blanket from Salvation Army was comfortable around his shoulders and the pair of shoes he’d found in the dumpster today fit perfectly
God, he thought , isn’t life grand
Andrew E. Hunt
From the world’s shortest story by Steve Moss , Gita Gorgani
* تشکیلات مسیحی که هدفش تبلیغ مذهبی و کمک به فقراست.
سلام..عالی بود...
به من یسر بزن...
با تبادل لینک موافقی؟
سلام
زندگی خوب است اگر بشو به خوبی بهش نگاه کرد.
می توان بر زندگی خندید
می توان خشکی لب را
از نگاه تشنه اش فهمید
می توان در نگاه خیره ببری
شوق محبت دید
می توان خاک خانه بود و
بر هوا برخاست
می توان بر آسمان ابر بود و
بر زمین بارید
می توان شوری چنان شیرین
از کنار سفره غم چید
می توان در میان خنده
همچون شرم ساکت ماند
می توان در گرمی روزی پر از اندوه
خنده مستانه ای سرداد
می توان بر زندگی خندید
سلام
وبلاگ خوبی داری تبادل لینک میکنی
به منم سر بزن منتظرم بای